"شَبَه 40 سالگی"
پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۰ ب.ظ
دارم به چهل سالگی فکر میکنم . دیر یا زود خواهد آمد .
مدتی است احساس می کنم دارم اوراق می شوم . از موی سر گرفته تا سوی چشم و دندان خراب و سینه ای پر خش،برود تا برسد به کمری معیوب و زانوانی خشکیده ! آیا نشانه های یک فرسوده شدن است احوال من !؟ هر چه هست چیزه غریبی است !
یادم می آید تا چند سال پیش قوی بودم و قوی فکر میکردم ! (:
از زندگی راضی بودم در واقع وقتی به گذشته تا به امروزش فکر میکردم بطور کلی از کردنش راضی بودم !!! زندگی را می گویم !
برای همین از مرگ نمی ترسیدم ! در حقیقت اگر عزراییل جان هر زمان وارد میشد،آماده بودم که سبکبال بروم !زیاد و کم بد نگذشته بود . شایدم باید بهتر می بود ولی چون همه رزق و روزی همانی بود که بدست آورده بودم ، قانع بودم ! دلم بیشتر نمی خواست شایدم تنبلی بود که می گفت نخواه ! (: هر چه بود به نظرم رضایت از کردنش مهمه ! منظورم کردن زندگی ! یک ایده داشتم ، می گفتم "اگر زندگی را خوب نکنی،قهر می کند ! خشمگین می شود و آنوقت اوست که تو را می کند !!!"
خوب کردن زندگی ربطی به پولداری و ماشین داری و خونه داری نیست !مهم این که خووووب بکنی ! وقتی می کنیش ، تو قلبت یه احساس خوب داشته باشی ، احساس "شعف" احساس "رضایتمندی" احساس "لذت" و من تا 1 سال پیش این حس را داشتم .
ولی الان ...
دارم می ترسم ! از پیری ! از عواقب پیری ! بارها از او خواستم اگر قرار است فرتوت و وبال باشم اگر زمین گیر باشم اگر زیر یوق کسی باشم ، ببر مرا ... در عنفوان جوانی ! دوست دارم در اوج قدرت کناره گیری کنم ! نه در حضیض ذلت !
۹۴/۰۵/۰۱
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.